سفارش تبلیغ
صبا ویژن

عشق در این نزدیکی

موضوع وبلاگ : مطالب عشقی و غیر عشقی و ازاد ... نظر یادتون نره ها ...! ...! ...!

سال سوم راهنمایی بودم شاگرد اول کلاس توی یه محله ای زندگی میکردم

 که همه همدیگه رو میشناختن.پدربزرگم یه مغازه ی کوچیک داشت من غروبا

 میرفتم پیشش.جوونای محل اکثرا تو کوچه میومدن.چند روزی میشد هربار که

میرفتم دم مغازه چشام ب یه آقا پسری میفتاد که خیلی قیافه آرومی داشت

ازش خوشم اومده بود اما نمیشناختمش دیگه دلو زدم ب دریا و از پدربزرگم

پرسیدم که اون کیه؟اونم گفت اسمش حسین.وضع مالی خوبی ندارن و...

خیلی خوشم اومده بود ازش هربار که از مدرسه تعطیل میشدم 


ادامه مطلب کلیک کن گلم



[ جمعه 92/4/7 ] [ 8:22 عصر ] [ عرفان ]

نظر



پشت چراغ قرمز تو ماشین
داشتم با تلفن حرف میزدم و برای طرفم شاخ و شونه میکشیدم که نابودت میکنم ! به زمین
و زمان میکوبمت تا بفهمی با کی در افتادی! زور ندیدی که اینجوری پول مردم رو بالا میکشی
و........ خلاصه فریاد میزدم.


یه دختر بچه یه دسته
گل دستش بود و چون قدش به پنجره ی ماشین نمیرسید هی میپرید بالا و میگفت آقا گل ! آقا
این گل رو بگیرید....


منم در کمال قدرت و
صلابت و در عین حال عصبانیت داشتم داد میزدم و هی هیچی نمیگفتم به این بچه ی مزاحم!
اما دخترک سمج اینقد بالا پایین پرید که دیگه کاسه ی صبرم لبریز شد و سرمو آوردم از
پنجره بیرون و با فریاد گفتم: 


ادامه داستان کلیک کن گلم



[ جمعه 92/4/7 ] [ 8:22 عصر ] [ عرفان ]

نظر

این داستان واقعیه حتما بخونش


 


پسری به دختری که تازه
باهاش دوس شده بود میگه:


 


امروز وقت داری بیای
خونمون؟


 


دختر:مامانم نمیزاره
با چه بهونه ای بیام؟


 


پسر:بگو میخوام برم استخر...


 


دختر اومد خونه دوس پسرش


 


پسر:تو که اومدی استخر
باید موهات خیس باشه برو حموم موهاتو خیس کن


 


وقتی دختر میره حموم
پسر یکی یکی به دوستاش زنگ میزنه...


 


پسر و دوستاش یکی یکی
میرن حموم و به دختر.....


 


این که اخری رفت حموم
1ساعت 2ساعت


 


دیدن خیلی دیر کرده


 


رفتن حموم دیدن دختر
و پسر رگ دستاشونو باهم زدند و گوشه حموم افتادن و رویه دیوار حموم نوشته :


 


نـامـــــردا خـــواهرم بـــــــــــود



[ جمعه 92/4/7 ] [ 8:22 عصر ] [ عرفان ]

نظر


 


 

سلام بعد خوندن این داستانای زیبا والبته غمگین تصمیم
گرفتم داستانمو بنویسم

این داستان برمیگرده به 4سال پیش وقتی که من تازه دانشگاه
قبول شده بودمو ورودی بهمن بودم

چند ماهمو گذاشته بودم واسه تفریح و گشتن کما اینکه دوست
صمیمیم یه شهر دیگه دانشگاه قبول شده بود و من اکثرا میرفتم پیشش.دختر یه خانواده مرفه
و معروف بودم پدرم سیاسیه و بلاخره واس خودمون برو بیا داشتیم،اینا دلایلی بود که علاوه
بر اینکه شیطون بودم اما تو شهر خودم هرگز شیطونی نمیکردم،اما اونروزو هرگز یادم نمیره
30 آبان 88،اونروزو با خواهرو دوستم رفتیم پیاده روی طرفای غروب بود که رویا دوستم
گفت بریم بلیط قطار بگیریم ،وقتی وارد آژانس شدیم اونجا یه دسته پسر بود با حرکت ابرو
رویارو متوجه اونا کردم رویا هم که اصلا اهل این حرفا نبود با خنده ابروهاشو بالا انداخت
که یعنی هیچ کدوم ب درد نمیخورن همینطور که داشتیم میخندیدیم همه پسرا بلیطاشونو گرفتنو
رفتن حالا قبل ما یه پسر نوبت ایستاده بود،نمیدونم بگم از شانس بد یا خوب که اینترنتشون
قطع شد و ما حدود 10 دیقه همونجا ایستاده بودیم ،پسره توجهمو به خودش

جلب کرده بود قده حدود 190 با یه کت مخمل مشکیو شلوار
جین با استایل خاص تکیه داده بود به پیشخون،از قیافش جذبه و غرور میبارید،نمیدونم به
عشق تو نگاه اول چقد اعتقاد دارین من که همه اینارو افسانه میدونستم ،بگذریم همینطور
به پسره خیره شده بودم با خودم میگفتم الانه که بره پس نگاش کن خوشگل نبود اما واقعا
جذاب بود،

بلاخره شبکه وصل شد و متصدی با عذر خواهی خوس بلیطارو
صادر کنه،به پسره گفت کجا میری گفتش قزوین به رویا گفتم دانشجوی قزوینه هاااا

متصدی پرسید اسمو فامیل پسره جواب داد محمد...... شماره
تماس 09.......














2شماره اخرشو نشنیدم اما رویا با خنده گفت هول نشو 69بود
خندیدیم و پسره رفت.رویا پرسید میخوای چیکار کنی?گفتم میام پیشت هفته دیگه با بچه های
خوابگاه مزاحمش بشیم بخندیم اونم گفت باشه 

داستان به اینجا رسید که من شماره محمدو با اسمو فامیلش میدونستم ،یبار که بیکار خونمون بودم یادش افتادم با خط خودم بش زنگ زدم جواب داد گفتم اقا محمد گفت بله گفتم خواستم مطمعن شم خندیدمو قطع کردم


ادامه
داستان اینجا کلیک کن



[ جمعه 92/4/7 ] [ 8:22 عصر ] [ عرفان ]

نظر


اول بگم که همه اسما مستعارن این م داستانه منه...بهناز...

چند وقتی بود که دوست صمیمیم از یه پسری خوشش میومد..به
اسم میکائیل پسره اصلأ پسر خوبی نبود و با همه بود به جز دوستم فاطمه دوست میشد....
فاطمه همه اینارو میدونست اما بیخیالش نمیشد... منم همون موقه ها با چند تا از فامیلامون
حرف میزدم... دختری نبودم که عاشق بشم.. با هر کسی حرف میزدم راحت میتونستم ازش جدا
شمو ابراز علاقه ای هم نمیکردم....

تا اینکه چند باره به خاطر دوستم با میکائیل حرف زدم..
میکائیل تقریبأ یه چیزایی از من میدونستو همیشه اونارو به رخم میکشید.. اما منم ازاونجایی
که خیلی گستاخ بودم همیشه یه جوابی داشتم که بدم و خوردش کنم!

کم کم با میکائیل صمیمی شدیم.. مثل دوتا دوست.. اما من
واقعأ ازش بدم میومدو میگفتم همه دخترایی که باهاش رابطه دارن احمقن... همون موقه ها
فامیلمون که باهاش حرف میزدم با یه دختری دوست شدو من بدجور بهم ریختم اما اصلأ بروز
نمیدادم...

هر وقت میرفتم بیرون میکائیل بهم اس ام اس میداد و زنگ
میزد.. یه روزی اونم باهام درد دل کردو گفت قبل فاطمه با دختری نبوده... به خاطر فاطمه
و چندتا از دوستا بدش اینجوری شده...

بهم پیشنهاد دادو گفت نمیذاره کسی بفهمه.. نمیتونستم
قبول کنم.. اخه فاطمه دوست صمیمیم بود... ولی قانعم کرد که هیچوقت به فاطمه علاقه نداشته...

بازم قبول نکردم.. چند وقت فقط مث دوتا دوست بودیم..

تا یه روز بعد ا ظهر وقتی از کلاس زبان برگشتم بهم زنگ
زد و گفت یا با هم دوست شیم یا دیگه زنگ نزنیم....

منم گفتم دوست میشم دیگه.. من که علاقه ای بهش ندارم!!
لا أقل یه همدم میشه واسم...

یکی دو ماه همینجوری گذشتو اون هرروز بهم میگفت دوستم
داره.. یه بار باباش فهمید... منو میشناخت.. به میکائیل گفته بود با بهناز دوستی....
میکائیل گفته بود نه... وقتی به من گفت عصبانی شدم گفتم مگه قرار نبود کسی نفهمه چرا
سوتی دادی؟؟ گفتم دیگه تمومه و بهم زنگ نمیزنیم.. کلی خواهش التماس کرد.. زنگ زدو اس
دادو من باز قبول کردم..

کم کم داشت ازش خوشم میومد...قرار بود فقط باهم باشیمو
کس دیگه ای رو تو زندگیمون راه ندیم.. قبول کرد.. اما بعد یه هفته فهمیدم ب دوست دختر
قبلیش که یه ....رزه بوده زنگ زده.. عصبی شدم خواستم تموم کنم.. واسم توضیح داد که
واسه چی بوده و قانع شدم..

بعد 2.3 ماه رابطمون خیلی خوب شد...تنها کسی بود که نمیذاشت
ازش دور شم...دوس داشتنشو حس میکردم..

ادامه مطلب کلیک کن



[ جمعه 92/4/7 ] [ 8:22 عصر ] [ عرفان ]

نظر

::

مجله اینترنتی دانستنی ها ، عکس عاشقانه جدید ، اس ام اس های عاشقانه