سلام بعد خوندن این داستانای زیبا والبته غمگین تصمیم
گرفتم داستانمو بنویسم
این داستان برمیگرده به 4سال پیش وقتی که من تازه دانشگاه
قبول شده بودمو ورودی بهمن بودم
چند ماهمو گذاشته بودم واسه تفریح و گشتن کما اینکه دوست
صمیمیم یه شهر دیگه دانشگاه قبول شده بود و من اکثرا میرفتم پیشش.دختر یه خانواده مرفه
و معروف بودم پدرم سیاسیه و بلاخره واس خودمون برو بیا داشتیم،اینا دلایلی بود که علاوه
بر اینکه شیطون بودم اما تو شهر خودم هرگز شیطونی نمیکردم،اما اونروزو هرگز یادم نمیره
30 آبان 88،اونروزو با خواهرو دوستم رفتیم پیاده روی طرفای غروب بود که رویا دوستم
گفت بریم بلیط قطار بگیریم ،وقتی وارد آژانس شدیم اونجا یه دسته پسر بود با حرکت ابرو
رویارو متوجه اونا کردم رویا هم که اصلا اهل این حرفا نبود با خنده ابروهاشو بالا انداخت
که یعنی هیچ کدوم ب درد نمیخورن همینطور که داشتیم میخندیدیم همه پسرا بلیطاشونو گرفتنو
رفتن حالا قبل ما یه پسر نوبت ایستاده بود،نمیدونم بگم از شانس بد یا خوب که اینترنتشون
قطع شد و ما حدود 10 دیقه همونجا ایستاده بودیم ،پسره توجهمو به خودش
جلب کرده بود قده حدود 190 با یه کت مخمل مشکیو شلوار
جین با استایل خاص تکیه داده بود به پیشخون،از قیافش جذبه و غرور میبارید،نمیدونم به
عشق تو نگاه اول چقد اعتقاد دارین من که همه اینارو افسانه میدونستم ،بگذریم همینطور
به پسره خیره شده بودم با خودم میگفتم الانه که بره پس نگاش کن خوشگل نبود اما واقعا
جذاب بود،
بلاخره شبکه وصل شد و متصدی با عذر خواهی خوس بلیطارو
صادر کنه،به پسره گفت کجا میری گفتش قزوین به رویا گفتم دانشجوی قزوینه هاااا
متصدی پرسید اسمو فامیل پسره جواب داد محمد...... شماره
تماس 09.......
2شماره اخرشو نشنیدم اما رویا با خنده گفت هول نشو 69بود
خندیدیم و پسره رفت.رویا پرسید میخوای چیکار کنی?گفتم میام پیشت هفته دیگه با بچه های
خوابگاه مزاحمش بشیم بخندیم اونم گفت باشه
داستان به اینجا رسید که من شماره محمدو با اسمو فامیلش میدونستم ،یبار که بیکار خونمون بودم یادش افتادم با خط خودم بش زنگ زدم جواب داد گفتم اقا محمد گفت بله گفتم خواستم مطمعن شم خندیدمو قطع کردم
[ جمعه 92/4/7 ] [ 8:22 عصر ] [ عرفان ]