سال سوم راهنمایی بودم شاگرد اول کلاس توی یه محله ای زندگی میکردم
که همه همدیگه رو میشناختن.پدربزرگم یه مغازه ی کوچیک داشت من غروبا
میرفتم پیشش.جوونای محل اکثرا تو کوچه میومدن.چند روزی میشد هربار که
میرفتم دم مغازه چشام ب یه آقا پسری میفتاد که خیلی قیافه آرومی داشت
ازش خوشم اومده بود اما نمیشناختمش دیگه دلو زدم ب دریا و از پدربزرگم
پرسیدم که اون کیه؟اونم گفت اسمش حسین.وضع مالی خوبی ندارن و...
خیلی خوشم اومده بود ازش هربار که از مدرسه تعطیل میشدم
[ جمعه 92/4/7 ] [ 8:22 عصر ] [ عرفان ]